دامنِ دریا

کنج غم هست اگر بزم طرب جایم نیست

هست خونِ دل, اگر باده به مینایم نیست


به سراپایِ تو ای سروِ سهی قامتِ من

کز تو فارغ, سر مویی به سراپایم نیست


تو تماشاگه خلقی و من از بادهء شوق

مستم آن گونه که یارای تماشایم نیست


چه نصیبی است کز آن چشمهء نوشینم هست

چه بلایی است کزان قامت و بالایم نیست؟


گوهری نیست به بازار ادب, ورنه رهی

دامنِ دریا چون طبعِ گهرزایم نیست


سال 1315